ای کاش ثانیه ها به وسعت دریا بودند تاباقایقی که پاروزنان به سوی انتهای ان میروم در میان ان پنهان شوم،شایدبتوانم اسمان را نگاه کنم و بغض پنهان خود رابشکنم انگاه تو صدای شکسته شدنم را بشنوی و همچون من بباری،من از گریه های شبانه ام برایت میگویم گریه هایی که سکوت تلخ زندگی مرامیشکنند،برایت ازطلوع خورشید میگویم خورشیدی که دستم را به دست ماه سپرد وبابدرقه کردنش لبخند را از لبنم محو کرد…
اینو خودم تو سردترین روزای زندگیم برای خدای خودم نوشتم،قشنگه؟

نظرات شما عزیزان:
|